السَلامُ عَلَیکَ یا بِنتَ حُسَینِ بنِ عَلی
نگاش به سمت آسمون ستاره هارو میشمرد
خسته میشد بلند میشد زخمهای پارو میشمردیکی دو تا و هفت تا زخم دستی رو پاهاش میکشیدزخمهای پا تموم میشد زخم های دستاشو میدید
به ماه آسمون میگفت شمع شبستون منی
یاد عمو بخیر که تو مثل عموجون منیراستی تو از تو آسمون ببین بابای من کجاست
بهش بگو که دخترش ساکن تو خرابه هاست
بهش بگو دختری که شونه به موهاش میزدی جون به لبش رسیده و تو از سفر نیومدی
من را ببخش ا اگر که لکــ لکـــنت زبان گرفتم
ا اخر شــــــ شکسته دستی دنـــ دندان شیری ام را